جوئلا و ماشنکا

آرزو صالحي
arezou_salehius@yahoocom

دو موجود گرد پشمالو تو یک جزیره زندگی میکردند. معلوم نبود از کجاآمده اند. خودشان هم نمیدانستند. داستان ما اززمانی شروع میشود که این دوگلوله با هم برخوردکردند. احتمالا هر دوازیک جاآمده بودند چون زبان همدیگر را میفهمیدند. اسم یکی ماشنکابود ودیگری چوئلا. تصویری که ماشنکا دید این بود: یک جوئلای پشمالوی خاکستری با چشمان کنجکاو و براق، موهای سیخ شده و دهانی به تمسخر و تعجب واشده. از نظر ماشنکا نسبت به چیزهایی که تا آن زمان او در آن جزیره دیده بود، از جمله درختان بزرگ با میوه های گوناگون، غارهای عجیب و غریب و طوفانهای گاه و بیگاه، حیوانات ثبت نشده و دریایی که همه این عجایب را در بر گرفته بود، جوئلا فقط یک گلوله پشمی کوچک و گاها خنده دار بود. ماشنکا فکر کرد که شاید بتواند از جوئلا بعنوان یک توپ استفاده کندو در اوقات بیکاریش او را بغلطاند. او سعی کرد افکارش را پنهان کند و به جوئلا لبخند زد.
اما برای جوئلا قضیه کاملا متفاوت بود. جوئلا، ماشنکا را یک گلوله خاکستری بسیار جالب دید چیزی که شبیه خودش بود اما پر رنگ تر. جالبتر از همه آن چیزهایی که تا آن زمان در آن جزیره دیده بود. جوئلا سعی کرد اشتیاقش را بروز دهد و به ماشنکا پیشنهاد دوستی بدهد. جوئلا فکر کرد که شاید بتواند با ماشنکا قایق بسازد. شاید بتوانند هواپیما هم بسازند.پیش خودش فکر کرد برای ماشنکا قصه بگوید تا خوابش ببرد. پشم های انبوهش را شانه کند و ماچش کند. جوئلا هم به ماشنکا لبخند زد.
بدین سان با هم دوست شدند.
روز اول هر دوی آنها خوشحال بودند. ماشنکا جوئلا را روی زمین قل می داد و جوئلا هم کف پای ماشنکا را اندازه میگرفت. موهایش را می کشید و متر می کرد. توی گوشها و دماقش را می گشت تا ببیند آیا شبیه گوشها و دماغ خودش هستند یا نه ؟ یک مو از دماغ ماشنکا کشید و جیغ او را در آورد. یک بار هم که ماشنکا نشسته بود روی جوئلا و غلش می داد خوابش برد و جوئلا که زیر ماشنکا گیر کرده بود سعی کرد تکان نخورد تا ماشنکا از بالای او نیفتد.
آن روز جوئلا تا توانسته بود سعی کرده بود که ماشنکا را بشناسد و سر از همه جای او در آورد و ماشنکا هم به هیچ چیز فکر نکرده بود. با جوئلا بازی کرده و خوابیده بود.
بدین سان روز اول هر دو راضی بودند.
فردای آن روز ماشنکا که از خواب بیدار شد اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که به کدام سمت جزیره برود تا بتواند میوه های بهتری برای خوردن پیدا کند. جوئلا هم فکر کرد که با ماشنکا به کجا برود. ماشنکا از جوئلا خداحافظی کردو به او گفت بعدا به خانه خودش برود و رفت. جوئلا نیم ساعتی خوابید، بعد به سراغ یخچال ماشنکا رفت و کمی از میوه هایش را خورد، بقیه میوه ها را هم برای ماشنکا پوست کرد. یکی از بشقابهای چینی ماشنکا را هم وقتی داشت کنار دریا ظرف می شست، گم کرد.
شب که ماشنکا برگشت جوئلا را سر جایش دید در حالی که میوه هایش را خورده و ظرفش را گم کرده. دلش نیامد دیوایش کند ولی با خودش فکر کرد که فردا او را از سر باز کند.
روز دوم هم گذشت.
صبح روز بعد ماشنکا به جوئلا پیشنهاد کرد که با هم بیرون بروند. جوئلا خوشحال به دنبال او راه افتاد. ماشنکا همه جای جزیره را خوب می شناخت، جوئلا را به وسط جنگل برد و رها کرد و خودش برگشت.
جوئلا یک ساعت صبر کرد. دو ساعت صبر کرد بعد از درختها میوه کند و خورد. شب که شد گریه کرد و از خستگی خوابید.
سالها گذشت. جوئلا همانجا خانه ساخت و بارها با خود فکر کرد که ماشنکا گم شده است و او باید به دنبالش بگردد. هر روز یک جای جزیره را می گشت و هیچ چیز پیدا نمی کرد.
ماشنکا هم از آن روز به بعد رفت و بالای یک درخت خانه ساخت. شبها به شکارمی رفت و روزها می خوابید. اگر گلوله خاکستری می دید او را به خانه ای که روی زمین داشت می برد و روز تعطیل با او بازی می کرد. یاد گرفته بود که هیچ جوئلایی نمی تواند خانه بالای درختش را پیدا کند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30425< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي